5⃣6⃣
#مهمانکلهخفاشی 🦇💔
دیدی رفیق جان!
ما چقدر جاندوست بودیم و نمی دانستیم،
چقدر ترسیدیم،
چقدر لحظه به لحظه خبرها را دنبال کردیم و به مهمان بدقدمِ تازه وارد ناسزا گفتیم.
چقدر نگران خودمان و عزیزانمان شدیم،
حتی گوشه و کنار شنیدیم که مادرانی بگویند: بچه ام طوری نشود از دست این بی ریخت، سر خودم اگر خراب شد، خدا بزرگ است...
دیدی رفیق جان! ما چقدر زندگی، خانواده دوستان، کنار هم بودن و شب نشینی کردن را دوست داشتیم.
چقدر به زمین و زمان بد می گفتیم.
چقدر فاز غم داشتیم.
همیشه از شرایطمان نالیدیم و به کم قانع نبودیم و زیاد هم دلمان را می زد.
ما حتی از خدا هم ناراضی بودیم رفیق!!!
حق مان، سهم مان را بیشتر از این ها می دانستیم و او را مقصر تمام نداشته های فانتزی ذهنمان می دیدیم.
ما آدم های ناسپاس که به گرما و سرما غرولند می کردیم، از ترافیک و شلوغی بدمان می آمد،
و گاهی چشم دیدن اطرافیانمان را نداشتیم و رویمان نمی شد بگوییم حوصله شان را نداریم و بهتر است زودتر دهانشان را ببندند و انقدر چای تعارفمان نکنند... همین ما... ما آدم های دنیای تکنولوژی و مجازی که به گوشی و سیم شارژرمان دلخوش بودیم،
وقتی مسافر کله خفاشی چمدانش را باز کرد، و تازه رخت و لباسش را در آورد و پایش را دراز کرد، فهمیدیم حالا حالاها سر رفتن ندارد و میخواهد خانه به خانه خودش، خودش را دعوت کند و به زور صورت اهالی خانه را ببوسد و با آن چشم های بادامی و دندان های زرد نفس میزبان را سنگین کند.
دیدی رفیق جان!
ما آدم های بی حوصله...ما غرغروهایی که حتی قیافه و هیکل خودمان هم دلمان را زده بود
ما که خدا خدا میکردیم، دوستمان زودتر درددلش را تمام کند و شرش را بکند و برود،
ما که هزاران دوستت دارم نگفته به بعضی ها بدهکار بودیم،
حالا از سایه ی خودمان هم می ترسیدیم!!!
هرطرف چرخیدیم، مهمان کله خفاشی نشسته بود و می خندید، روی شیر سماور، روی دستگیره در، روی شانه ی دوستانمان، روی میله ی اتوبوس، روی صندلی کنارمان در مترو و حتی گاهی در آینه وقتی صورتمان را میشستیم او بود که باز هم میخندید و زهره ترکمان میکرد.
ما کم کم آرام شدیم!
غر نزدیم!
یاد خدا افتادیم!
یاد تمام نعمت هایش که هیچ وقت ندیدیم و بخاطر آنچه دل مان هوسش را می کرد با او قهر میکردیم.
دیدی رفیق جان!
ما حالا خانواده مان، دوستانمان، هیاهوی بچه دبستانی ها، شلوغی اتوبوس و بی خیال به هم تکیه دادن و حتی انگشت های پفکی مان را که راحت به دهان می بردیم و کیف می کردیم دوست داشتیم.
دلمان برای دست های نه چندان تمیز رفقایمان تنگ شد، برای بغل کردن خانواده، برای سروصدای بچه های مدرسه آن طرف خیابان، برای شب های پرترافیک تهران، برای لقمه ساندویچی که نصفش را به دوستمان تعارف می کردیم، برای پلاستیک میوه پیرزن همسایه که دستمان می گرفتیم و او هم تند تند دعا می کرد خوشبخت بشویم. برای محکم روی شانه و پس کله رفیقمان زدن، برای کنار هم نشستن و خندیدن دسته جمعی.
ما برای "قبول باشه" گفتن های گرم بعد از نماز جماعت، برای چای در استکان کمرباریک هیئت و برای شلوغیِ مسجد که گاهی سال تا سال گذرمان به آغوش امنش باز نمی شد دلتنگ شدیم...
دریای دل ما همیشه پر از موج غم بود، موج منفی، موج داشتن و نخواستن، موج بی اعتمادی، موج تحویل نگرفتن و بی محلی،
اما ما این روزها حتی برای بوسیدن نوزاد غریبه ها دلتنگ بودیم...
دلمان میخواست همسایه ها را در پله ها ببینیم و یک دل سیر باهم صحبت کنیم.
اما مهمان کله خفاشی همه جا بود و نبود، ما حتی گاهی از سایه ی خودمان میترسیدیم.
مجبور شدیم از ترس روبوسی های آبدار مهمان بدشکل ماسک بزنیم، دستکش بپوشیم و شبیه اشباحی شویم که از کنار هم رد نمی شوند، کنار هم نمی نشینند، و در گوش همدیگر چیزی نمی گویند...
آرزوی رفتنش را نمی کردیم، دعا می کردیم بمیرد، دعا می کردیم هیچ وقت هیچ کجا نبینیمش...
اما او عاشق سرما بود و میخواست اسفند را سردتر کند و اسفندِ آرزوهای دم عید ما را دود کند و بخندد.
دیدی رفیق جان!
اسم کوچک مهمان کله خفاشی کرونا بود و نام فامیلی اش ناشکرِ ناراضی پور!!!
ما از نامش بیزار بودیم و از نام فامیلی اش پشیمان...
چون وقتی آمد ما فهمیدیم چقدر دلخوشی های بزرگ و کوچک زندگیمان را دوست داریم... او می خواست نرود.. اما ما بیرونش کردیم... یک روز صبح وقتی صدای اذان بلند شد و ما دست هایمان را فقط برای وضو شستیم...
#سحر_شهریاری ....
هممولداصغراسٺوهمروزجـواد
برڪربوبلاوطوسیڪجاصلواٺ🌱
••
+عیدتون مبروک"-"🌸
....
این کیک اول قرار بود کیک شکلاتی بشه..
بعدش تبدیل به کیک خیس شکلاتی
و بعد تبدیل به کیک خیس شکلاتی خامه ای شد..
و این شما و این کیک جهش یافته من😂
برای تولد دختر عمم که ۲۰ دی بود پختم.. ^^